زندگی, بی گناه, مطالب خواندنی کوتاه

* وقتی شخصی حتی به چیزای الکی زیاد میخنده ،مطمئن باشيد که عمیقا غمگینه .

* وقتی کسی زیاد میخوابه ، مطمئن باشيد که تنهاست .

* وقتی شخصی کم حرف میزنه و اگر هم حرف بزنه حرفشو سریع میگه ، مطمئن باشيد كه رازی رو حفظ میکنه .

* وقتی کسی نمیتونه گریه کنه نشون دهنده شکنندگی و ضعف اونه .

* وقتی کسی غیر عادی غذا میخوره بدونید که اضطراب داره .

* وقتی کسی واسه چیزای کوچیک گریه میکنه ، یعنی دل بی گناه و نرمی داره .

* اگه کسی به خاطر چیزای احمقانه و کوچیک از دستت عصبانی شد ، یعنی که خیلی دوستت داره .

انسانهای قوی می دانند چگونه به زندگی شان نظم دهند . حتی زمانی که اشک در چشمانشان حلقه می زند همچنان با لبخندی روی لب می گویند "من خوب هستم" این متن را برای کسی بفرست که قوی است ،همان کاری که من کردم.

    تغییر درپیش است." کارما" اندوه تو را دید و گفت "دوران سختی به پایان رسید"


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : جمعه 25 مرداد 1392برچسب:, | 13:8 | نویسنده : hamama |

 

اگه دلت گرفته...

 


اگه دلت گرفته؛ اگر فکر می کنی هیچی آرومت نمی کنه؛ اگه از همه کس و همه چی خسته شدی؛ اگه بی حوصله شدی؛ اگه از ته دل ناراحتی؛ اگه مدام اتفاقای بد می افته؛ اگه هیچ کس درکت نمی کنه؛ اگه... اگه... اگه...

بدون فقط یه کار باید بکنی... نگاهتو عوض کنی!

خدا خیلی دوستت داره که وقتی درس نمی خونی نمره ت بد می شه. اگه نمره ت خوب می شد تو دیگه درس نمی خوندی و اتفاقای بدتری برات می افتاد.

خدا خیلی دوستت داره که وقتی اشتباهی می کنی مامان دعوات می کنه... اگه دعوات نمی کرد تو مدام اشتباه می کردی و زندگیت نابود می شد.

خدا خیلی دوستت داره که همه بهت گیر می دن. این نشون می ده که برای خیلی ها مهمی و دوست ندارن از دست بری...

خدا خیلی دوستت داره که امروز ماشین خراب بود و تو دیرتر به کلاست رسیدی. چون شاید تصادف می کردی و اصلا نمی رسیدی.

خدا خیلی دوستت داره که قرارت با دوستت به هم خورد. چون شاید می خواست حرفای اشتباهی بهت بزنه و ناراحتت کنه و الان پشیمون شده...

می بینی؟... می تونی با عوض کردن نگاهت همه چی رو مثبت کنی... به آرزوهات برسی و نگران نباشی. آروم بشی. وقتی دلمون گرفته، یا از چیزی ناراحتیم یا می ترسیم. یا غصه گذشته یا ترس از آینده... وقتی همه چی رو از خدا بدونیم، وقتی مطمئن باشیم خدا دوستمون داره و مواظبمون هست... کارهامون رو به سمت اون جهت می دیم و اون وقته که همه چی سر و سامون می گیره...

توکلت الی الله...




موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : جمعه 25 مرداد 1392برچسب:, | 12:44 | نویسنده : hamama |

 

Watch and read to the end...

 

خدایا.... فقط بخاطر تو تحمل می کنم

 

خدایا.... فقط بخاطر تو تحمل می کنم

 

خدايا خيلي سنگينه يخرده قطعش كن.


خدایا.... فقط بخاطر تو تحمل می کنم

 

خدایا.... فقط بخاطر تو تحمل می کنم

 

خدایا.... فقط بخاطر تو تحمل می کنم

 

خدایا.... فقط بخاطر تو تحمل می کنم

 

خدايا خيلي سنگينه يخرده ديگه قطعش كن

 

خدایا.... فقط بخاطر تو تحمل می کنم

 

خدایا.... فقط بخاطر تو تحمل می کنم

 

خدایا.... فقط بخاطر تو تحمل می کنم

 

.خدايا خيلي ممنون


خدایا.... فقط بخاطر تو تحمل می کنم

 

خدایا.... فقط بخاطر تو تحمل می کنم

 

خدایا.... فقط بخاطر تو تحمل می کنم

 

.بزار به عنوان پل ازش استفاده كنيم

 

خدایا.... فقط بخاطر تو تحمل می کنم

 

.خيلي كوتاست نمي تونم ازش استفاده كنم

 

خدایا.... فقط بخاطر تو تحمل می کنم


Accept the Pain, Future will be Fruitful
.براي اينده پر ثمر, درد امروز را تحمل كن





موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : جمعه 25 مرداد 1392برچسب:, | 12:40 | نویسنده : hamama |

 

نقاشی,نقاش, خلاقیت

نقاشی,نقاش, خلاقیت

نقاشی,نقاش, خلاقیت

نقاشی,نقاش, خلاقیت

نقاشی,نقاش, خلاقیت

نقاشی,نقاش, خلاقیت

نقاشی,نقاش, خلاقیت

نقاشی,نقاش, خلاقیت

نقاشی,نقاش, خلاقیت

نقاشی,نقاش, خلاقیت

نقاشی,نقاش, خلاقیت

نقاشی,نقاش, خلاقیت

نقاشی,نقاش, خلاقیت

نقاشی,نقاش, خلاقیت

نقاشی,نقاش, خلاقیت

نقاشی,نقاش, خلاقیت

نقاشی,نقاش, خلاقیت

نقاشی,نقاش, خلاقیت

نقاشی,نقاش, خلاقیت

نقاشی,نقاش, خلاقیت

نقاشی,نقاش, خلاقیت

نقاشی,نقاش, خلاقیت

نقاشی,نقاش, خلاقیت

نقاشی,نقاش, خلاقیت

نقاشی,نقاش, خلاقیت

نقاشی,نقاش, خلاقیت

نقاشی,نقاش, خلاقیت

نقاشی,نقاش, خلاقیت

نقاشی,نقاش, خلاقیت

نقاشی,نقاش, خلاقیت




موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : جمعه 25 مرداد 1392برچسب:, | 12:36 | نویسنده : hamama |


خاطره ای از استاد ما

 

چند روزی به آمدن عيد مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا" رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.

استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری "صدرا".

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخره سالی دیگه بسه!

استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.

استاد 50 ساله‌مان با آن كت قهوه‌اي سوخته‌اي كه به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.

"من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.

استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...

اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.

از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...

پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...

حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.

بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.

بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.

گفتم: این چیه؟

"باز کن می فهمی"

باز کردم، 900 تومان پول نقد بود! این برای چیه؟

"از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."

راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!

مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.

راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.

روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...

"چه شرطی؟"

بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.


***
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت: "به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟"




موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : جمعه 25 مرداد 1392برچسب:, | 12:29 | نویسنده : hamama |
فقط خود کار قرمز نیست این جا

 

شنیدم در زمان خسرو پرویز
گرفتند آدمی را توی تبریز

 

به جرم نقض قانون اساسی
و بعض گفتمان های سیاسی

 

ولی آن مرد دور اندیش، از پیش
قراری را نهاده با زن خویش

 

که از زندان اگر آمد زمانی
به نام من پیامی یا نشانی

 

اگر خودکار آبی بود متنش
بدان باشد درست و بی غل و غش

 

اگر با رنگ قرمز بود خودکار
بدان باشد تمام از روی اجبار

 

تمامش اعتراف زور زوری ست
سراپایش دروغ و یاوه گویی ست

 

گذشت و روزی آمد نامه از مرد
گرفت آن نامه را بانوی پر درد

 

گشود و دید با خودکار آبی
نوشته شوی با خط کتابی

 

عزیزم، عشق من ، حالت چطور است؟
بگو بی بنده احوالت چطور است؟

 

اگر از ما بپرسی، خوب بشنو
ملالی نیست غیر از دوری تو

 

من این جا راحتم، کیفور کیفور
بساط عیش و عشرت جور وا جور

 

در این جا سینما و باشگاه است
غذا، آجیل، میوه رو به راه است

 

کتک با چوب یا شلاق و باطوم
تماما شایعاتی هست موهوم

 

هر آن کس گوید این جا چوب دار است
بدان این هم دروغی شاخدار است

 

در این جا استرس جایی ندارد
درفش و داغ معنایی ندارد

 

کجا تفتیش های اعتقادی ست؟
کجا سلول های انفرادی ست؟

 

همه این جا رفیق و دوست هستیم
چو گردو داخل یک پوست هستیم

 

در این جا بازجو اصلن نداریم
شکنجه یا کتک عمرن نداریم

 

به جای آن اتاق فکر داریم
روش های بدیع و بکر داریم

 

عزیزم، حال من خوب است این جا
گذشت عمر، مطلوب است این جا

 

کسی را هیچ کاری با کسی نیست
نشانی از غم و دلواپسی نیست

 

همه چیزش تمامن بیست این جا
فقط خود کار قرمز نیست این جا

 



 


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : جمعه 25 مرداد 1392برچسب:, | 12:26 | نویسنده : hamama |

 

اینبار قول بدهیم که نخندیم...

 

بیائیم نخندیم . . .

به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید،ارباب

نخند

به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری.

نخند

به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چندثانیه ی کوتاه معطلت کند.

نخند

به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده.

نخند

به دستان پدرت،

به جاروکردن مادرت،

به همسایه ای که هرصبح نان سنگک می گیرد،

به راننده ی چاق اتوبوس ،

به رفتگری که درگرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،

به راننده ی آژانسی که چرت می زند،

به پلیسی که سرچهارراه باکلاه صورتش رابادمی زند،

به مجری نیمه شب رادیو،

به مردی که روی چهارپایه می رود تا شماره ی کنتور برقتان را بنویسد،

به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته ودرکوچه ها جارمی زند،

به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد،

به پارگی ریزجوراب کسی در مجلسی،

به پشت و رو بودن چادر پیرزنی درخیابان،

به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،

به مردی که درخیابانی شلوغ ماشینش پنچرشده،

به مسافری که سوارتاکسی می شود و بلند سلام می گوید،

به فروشنده ای که به جای پول خرد به تو آدامس می دهد،

به زنی که باکیفی بردوش به دستی نان دارد و به دستی چندکیسه میوه وسبزی،

به هول شدن همکلاسی ات پای تخته،

به مردی که دربانک ازتو می خواهد برایش برگه ای پرکنی،

به اشتباه لفظی بازیگرنمایشی،

نخند

نخند ، دنیا ارزشش را ندارد که تو به خردترین رفتارهای نابجای آدمها بخندی

که هرگز نمیدانی چه دنیای بزرگ و پردردسری دارند

آدمهایی که هرکدام برای خود وخانواده ای همه چیز و همه کسند!

آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می کنند،

بارمی برند،

بی خوابی می کشند،

کهنه می پوشند،

جارمی زنند

سرما و گرما می کشند،

وگاهی خجالت هم می کشند،.......خیلی ساده


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : جمعه 25 مرداد 1392برچسب:, | 12:23 | نویسنده : hamama |

واقعا زیباست - دست بر شانه پسر

 

پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید: تو میتوانی مرا بزنی یا من تورا؟پسر جواب داد: من میزنم پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید

با ناراحتی از کنار پسر رد شد

بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد شاید جوابی بهتر بشنود.

پسرم من میزنم یا تو؟

این بار پسر جواب داد شما میزنی.

پدر گفت چرا دوبار اول این را نگفتی؟

پسر جواب داد تا وقتی دست شما روی شانه من بود عالم را حریف بودم ولی وقتی دست از شانه ام کشیدی قوتم را با خود بردی...




موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : جمعه 25 مرداد 1392برچسب:, | 12:19 | نویسنده : hamama |

روش خوانده شدن کلمات در مغز

 

چناچنه به طور رومزره به زبان فارسي صبحت مي کيند، خاوهيد تواسنت اين نوتشه را بخاونيد.

در داشنگاه کبمريج انگلتسان تقحيقي روي روش خوادنه شدن کملات در مغز اجنام شده است

که مخشص مي کند که مغز انسان تهنا حروف اتبدا و اتنهاي کلمات را پدرازش کرده و کمله را مي خاوند.

به هيمن دليل است که با وجود به هم ريتخگي اين نوتشه شما تواسنتيد آنرا بخاونيد

 مطالب


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : جمعه 25 مرداد 1392برچسب:, | 12:8 | نویسنده : hamama |

 

اعتقاداتتان را چند می فروشید؟

 

مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد!
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!!




موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : جمعه 25 مرداد 1392برچسب:, | 12:4 | نویسنده : hamama |
صفحه قبل 1 ... 6 7 8 9 10 ... 16 صفحه بعد
.: Weblog Themes By VatanSkin :.