باز دریای دلم طوفانیست ...........

باز بغض در گلو زندانیست............

ابرها.......ای ابرهای تشنگی ............

بازهم چشمان من بارانی ست ..............

همتی کن نسترن ها تشنه اند............

مرزهای عشق در ویرانگی ست ..........

وای ... اگر مرز شقایق ها بشکند............

ابتدای فصل سرگردانی ست ...............................


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : سه شنبه 26 شهريور 1392برچسب:, | 16:3 | نویسنده : hamama |

بدترین دلتنگی اینه که :

حضور کسی رو حس کنی ولی کنارش نباشی ........................



بیادتم ....................

حتی اگر قرار باشد شبی بی چراغ در حسرت یافتنت

تمام کوچه ها را قدم بزنم .......

 


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : سه شنبه 26 شهريور 1392برچسب:, | 16:1 | نویسنده : hamama |

.
چرا آدما نمی دونن،
بعضی وقتا خداحافظ،
یعنی نذار برم!
یعنی برم گردون!
یعنی سفت بغلم کن!
سرمو بچسبون به سینه ات و بگو:
خداحافظ و زهرمار!
بیخود کردی میگی خداحافظ!
مگه میذارم بری؟
مگه دست خودته؟
مگه الکیه............

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : دو شنبه 25 شهريور 1392برچسب:, | 18:37 | نویسنده : hamama |

جمله های عاشقانه, اس ام اس شب بخیر, شب بخیر گفتن

.

 

ﻻ‌ﻻ‌ﯾﯽ ﻻ‌ ﻻ‌ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﺍﯼ ﮔﻞ ﻧﺎﺯﻡ
ﮐﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﭼﺸﺎﯼ ﺗﻮ ﻗﺼﻪ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﻡ
ﻻ‌ﻻ‌ﯾﯽ ﻻ‌ ﻻ‌ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﺍﯼ ﮔﻞ ﺳﻮﺳﻦ
ﻫﻤﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﻭﺗﻮ ﻣﯽ ﺑﻮﺳﻦ…

 

:: :: :: :: :: :: اس ام اس شب بخیر  :: :: :: :::: ::

 

لالایی کن بخواب قشنگترین یار
منو از خواب غفلت کردی بیدار
لالایی کن بخواب معنی عشقم
الهی بمونی تو سرنوشتم
لالایی کن شبت به خیر عزیزم
تمام عشقمو به پات میریزم

 


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, | 19:48 | نویسنده : hamama |

 

آزمون عشق

 

 

 

امیری به شاهزاده خانمی گفت:

 

من عاشق توام.

 

شاهزاده گفت: زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.

 

امیر برگشت و دید هیچکس نیست .


شاهزاده گفت: تو عاشق نیستی ؛ عاشق به غیر نظر نمی کند.


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, | 19:4 | نویسنده : hamama |

 

داستان خواندنی دختر فداکار

 

 

همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟


روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.



تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.



ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.



آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.



گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟



فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:



باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.


بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, | 19:3 | نویسنده : hamama |

 

من عاشق آدم های پولدارم

 

 

انگشت‌ اشاره‌اش‌ را فشار داد روی‌ دكمه سیاه‌رنگ‌ روی‌ دستگیره‌. شیشه سمت‌ راست‌ ماشین‌ كه‌ تا نیمه‌ پایین‌ رفت‌، انگشتش‌ را برداشت‌. سرش‌ را برد طرف‌ شیشه‌. به‌ مردی‌ كه‌ نشسته‌ بود پشت ‌فرمان‌ بی‌ ام‌ وی‌ انگوری‌رنگ‌، گفت‌: «شما دارین‌ می‌رین‌؟»


مرد نگاهش‌ كرد. گفت‌: «تازه‌ اومده‌یم‌.»



و لبخند زد. مرد دكمه‌ مستطیل‌شكل‌ را فشار داد و شیشه‌ بالا رفت‌. به‌ اطراف‌ نگاه‌ كرد. آن‌طرف‌ خیابان‌، مقابل‌ پارك‌، كیپ‌تاكیپ ‌ماشین‌ پارك‌ شده‌ بود. برگشت و چشمش‌ به‌ پژوی‌ جی‌ ال‌ اكس‌ نقره‌ای‌رنگی‌ افتاد كه‌ درست‌ پشت‌ ماشینش‌ پارك‌ كرده‌ بود. زنی‌ درسمت‌ راست‌ را باز كرد، پیاده‌ شد و رفت‌ توی‌ پیاده‌رو.

 

پشت‌ چند نفری‌ كه‌ توی‌ صف‌ بستنی‌فروشی‌ بودند، ایستاد. مرد باز به‌ اطراف ‌نگاه‌ كرد، به‌ ماشین‌هایی‌ كه‌ داشتند توی‌ آن‌ خیابان‌ شلوغ‌، پشت‌ سر هم‌ و آرام‌، حركت‌ می‌كردند. گذاشت‌ توی‌ دنده‌ و حركت‌ كرد. كمی‌جلوتر، سر كوچه‌ای‌، نگه‌ داشت‌ و توی‌ كوچه‌ را نگاه‌ كرد. همه ‌جا پراز ماشین‌ بود. توی‌ آینة‌ وسط شیشة‌ جلو نگاهی‌ به‌ خودش‌ انداخت‌؛ به‌ ته‌ریش‌ و گونه‌های‌ سفیدش‌. با نوك‌ انگشت‌ وسط، عینكش‌ را بالا داد و حركت‌ كرد. رفت‌ توی‌ صف‌ ماشین‌هایی‌ كه‌ داشتند آرام‌ به‌سمت‌ چهارراه‌ پارك‌وی‌ حركت‌ می‌كردند.


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, | 18:49 | نویسنده : hamama |

 

داستـان زیبای بهشـت

 

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.


پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»


دروازه‌بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»


- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.»


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, | 18:44 | نویسنده : hamama |

 

داستان معلم و دختر کوچولو

 

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.

 

معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد، زیرا با وجود این که پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است، امّا حلق بسیار کوچکى دارد.


دختر کوچک پرسید: پس چه طور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟


معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.


دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم.


معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟


دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید.

 


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, | 18:42 | نویسنده : hamama |

 

داستان قبر خالی

 

براساس یك ماجراى واقعى...

 

مورچه هاى نگران اطراف سنگ قبرت مى خزیدند و با هر خزش خود نبودنت را به یادم مى آوردند.

 

پرندگان قبرستان ده دور افتاده مان وقتى دختر بچه اى چون من را بالا سر قبرمادرش مى دیدند برایم مى خواندند.


انگارشعرپرنده ها، فصل ها را نمى شناخت. ردیف هایش اندوه داشت. مثل تمام ردیف هاى با نشان و بى نشان آدم هایى كه درهمسایگى ات دفن شده بودند.


در وزن ثابت زمان، پیاله پیاله گلاب ازچشمان آبى ام مى گرفتم وغبار روى سنگ قبر بى نامت را پاك مى كردم. سكوت مرگ آور قبرستان لبخندهایم را بى رنگ مى كرد.


مروارید هاى بدلى از گردنبند زمان مى ریخت، مثل روزهایى كه ازعمر دوازده ساله ام جدا مى شد.


یادم مى آید از همان لحظه هایى كه چشم گشودم جاى دست هایت روى شانه هاى یخ زده ام خالى بود.


وقتى بچه هاى هم سن و سالم ترس ها و شادى هایشان را با مادرانشان قسمت مى كردند من بودم و تنهایى.


یك روز بابا نشانى قبرت را داد.


مثل همه آدم هایى كه نمى دانند چطور باید مرگ بابا و مامان بچه اى را به او حالى كنند بابا هم مانده بود چطور این خبرتكان دهنده را به من بگوید.


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 10 شهريور 1392برچسب:, | 14:14 | نویسنده : hamama |

 

داستان کوتاه دفترچه مشق دخترک فقیر

 

 

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟

 

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : ((چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟


فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم ))


دخترک چانه لرزانش را جمع کرد ...بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :


خانوم ...مادرم مریضه ... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن ... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد ...اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه ... اونوقت ...


اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم ...


اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم ...


معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا ...


و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد ...


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : یک شنبه 10 شهريور 1392برچسب:, | 14:12 | نویسنده : hamama |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.