دختر تنها ! از تنهایی خسته شده بود از طرفی دوست داشت هر چه زودتر ازدوج کنه برای همین از دوستش خواست راهنمایی اش کنه
دوستش میگه : من هم تنهام ، بیا با هم بریم کوه ، چون شنیدم خیلی از مردهای آماده ازدواج و تنها برای پیدا کردن زن میرن کوه ...
اون دو تا میرن کوه
در بالای یه صخره کوه
جایی که اون دو تا هیچ کسی رو نمی بینن
تصمیم می گیرن داد بزنن
و حرف دلشون رو به کوه بگن :
- با من ازدواج می کنی ؟
.
.
.
.
و بعدش شنیدن

…… ﺑـــــــــــــــــــﺎ ﻣـــــــــــــــــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــــﯿﮑﻨـــــــــــــﯽ؟
.
ﺑــــــﺎ ﻣــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــﯿﮑﻨـــــــــــﯽ؟
.
ﺑـــﺎ ﻣــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣــــﯿﮑﻨـــــــﯼ؟
.
ﺑـﺎ ﻣــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــﯿﮑﻨــﯽ؟
.
ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟


یه نگاهی به هم انداختند
لپ هاشون گل انداخته بود چون ﺁﻣﺎﺩﮔﯽ پذیرفتن ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ
در حالی که از صخره پایین می اومدن گفتند نه ما می خواهیم درس بخونیم ....


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : چهار شنبه 30 مرداد 1392برچسب:, | 20:23 | نویسنده : hamama |

شعر عاشقانه, اشعار عاشقانه

 

ღآسمان بارانيست...

همگي ميگذرند...

چتردارن به دست...

تانباردباران"برسروصورتشان...

اما...........

من تنهاورها

زيراين سقف سياه

مينشينم بي تو...

وبه تو....مي انديشم...


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:, | 19:24 | نویسنده : hamama |

جملات خواندنی, جمـلات الـهام بخـش برای زنـدگی


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 23:46 | نویسنده : hamama |

بــابــام اس     فــرسـتاده: هــلـو، ســاعت 7 دم در حــاضر بــاش مــیـام دنـبالـت!!!

 

 


مــنــم فــکـر کـردم ازش سوتی گــرفـتم جــو گـرفـت جواب دادم:  

 

   

بــاشـه شــفـتـالـوی مـن ,مـانـتـو خـوشـگـلمـو میـپـوشـم مـیـام     عـجـیـجـم!!!

 


بــعد بـابـام جـواب داد: اسـکـلِ بیــشــعـور, هـلـو یـعـنی سـلام  


آخـه تـو کـی میخوای آدم شی ؟؟؟


30 سالت شد آدم نشدی,مــن چـه گـنـاهـی کـردم کـه تو پــسـرمـی؟؟؟


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 23:45 | نویسنده : hamama |


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 23:34 | نویسنده : hamama |

http://facenama.com/i/tmp/1366798413713215_orig.jpg


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 23:32 | نویسنده : hamama |

پسر: عشقم یه عکس خوشگل از خودت واسم بفرست.
دختر:چشم ولی تو هم محض احتیاط یه عکس از خواهرت واسم بفرست عجقم..
(شیطان سرپا ایستاده بود سیگارش را خاموش کرد و کف مرتبی برای دخترزدWink

پسر بدون معطلی عکس اون یکی دوست دخترش را واسه دختر فرستاد.
(بیچاره شیطون رو آورد به مصرف مواد مخدر و شیشهWink
دختر: وای مرسی عزیزم.. الان عکسمو واست ایمیل میکنم و عکس دوستش را فرستاد.
پسرک خوشحال وقتی ایمیلشو باز کرد عکس خواهرشو دید..

(هیچی دیگه داستان این چت باعث شد شیطان ادامه تحصیل بده بعد از ظهرها هم کلاس تقویتی گرفتهWink.


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 23:31 | نویسنده : hamama |

ترول, ترول های خنده دار


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 22:46 | نویسنده : hamama |

ino ke migam ro kibord bezan

ctrl+d


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 22:44 | نویسنده : hamama |

ایرانسل در آینده ای نزدیک:

مشترک گرامی

اومدم سرکوچتون ، در خونتون خونه نبودی ..

راستشو بگو با همراه اول کجا رفته بودی ؟؟


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 22:33 | نویسنده : hamama |

ﯾﮑﯽ ﺍﺯ سوﺍﻻﯾﯽ ﮐﻪ ﻭﺧﺘﯽ ﺍﺯﻡ ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ ﻣﯿﺸﻪ ﺳﻌﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻧﺸﻨیده بگیرم

ﻭ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺗﺮﮎ ﮐﻨﻢ ، اینه :
ﺁﺏ ﮐﺘﺮﯼ ﺟﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﻩ ؟
لامصب ﻋﻮﺍﻗﺐ ﺑﻌﺪﯼ ﻧﺎﺟﻮﺭﯼ ﺩﺍﺭﻩ !
ﻗﻮﺭﯼ ﺭﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺸﻮﺭﯼ . . .
ﭼﺎﯼ ﺭﻭ ﺩﻡ ﮐﻨﯽ . . .
ﺻﺒﺮ ﮐﻨﯽ ﺭﻧﮓ ﺑﺪﻩ . . .
ﯾﻪ ﺳﯿﻨﯽ ﭼﺎﯾﯽ ﺑﺮﯾﺰﯼ . . .
ﺍﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻩ ، ﺍﺻﻦ ﻣسیر ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺁﺩﻡ ﻋﻮﺽ ﻣﯿﺸﻪ


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 22:23 | نویسنده : hamama |

 عاغا این پسر خوشگلا که موهاشون رو رنگ میکنن و ابرو برمیدارن و شلوار رنگی میپوشن...

اینا نذری نمیارن در خونمون؟؟؟؟


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 22:17 | نویسنده : hamama |

دختر: می دونی فردا عمل قلب دارم؟


پسر: آره عزیز دلم

دختر: منتظرم میمونی؟
... ...

پسر رویش را به سمت پنجره اطاق دختر بر میگرداند تا دختر

اشکی که از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند

پسر: منتظرت میمونم عشقم

دختر: خیلی دوستت دارم

پسر: عاشقتم عزیزم

بعد از عمل سختی که دختر داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم کم داشت

هوشیاری خود را به دست می آورد

به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد و جویای او شد

پرستار: آرووم باش عزیزم تو باید استراحت کنی

دختر: ولی اون کجاست؟ گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت

پرستار: در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد رو به او گفت:

میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده؟

دختر: بی درنگ که یاد پسر افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد: آخه چرا؟؟؟؟؟؟

چرا به من کسی چیزی نگفته بود و بی امان گریه میکرد

پرستار: شوخی کردم بابا !

رفته دستشوئی الان میآد خخخخخ :)))


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 22:11 | نویسنده : hamama |


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 22:8 | نویسنده : hamama |

ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ : ﺍﺥ ﺟﻮﻥ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺳﻤﻤﻮﻧﻮ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﻪ  :))
.
.
.
ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ: ﯾﺎ ﺍﺑﻠﻔﻀﻞ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺍﺳﻤﻤﻮ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﻪ  :((


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 22:6 | نویسنده : hamama |


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 22:1 | نویسنده : hamama |

پسر داییم عاشق یه دختره بود; خیلی همو دوس داشتن
بعد از یه مدت دختره پیچوند رفت با یکی دیگه.... پسر داییم اومده بود پیشم سرشو گذاشته بود رو زانوهام گریه میکرد و میگفت:
عشق و عاشقی همش دروغه!!!!
دیگه میخوام مثل تو باشم
عاشق نشم؛...
وابسته نشم؛
پست باشم؛
اشغال باشم؛
عوضی باشم،
مثل لاشخورا زندگی کنم!!!!
مونده بودم دلداریش بدم یا بزنم لهش کنم!!!!!!!


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 21:8 | نویسنده : hamama |

سردرگم و مضطرب و نا امیدرسیدم به یه کوه و صخرهای بلند ،

فریادزدم :


آیاامیدی هست ؟ ؟ جوابی اومد :دادنزن روانی !!

بله .... مدرسان شریف !!  :|


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 21:4 | نویسنده : hamama |

 ﺳﻼﻣﺘﯿﻪ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﻋﻮﺍ ﺯﺩ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮﺷﻮ ﺷﮑﻮﻧﺪ، ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺟﺎﯼ
ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻗﻬﺮ ﮐﻨﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺷﺪ ﻭ ﻭﺍﺳﺶ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ
ﺳﻼﻣﺘﯿﻪ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﻝ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮﻭ ﺑﺮﺩ ﻭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻓﺖ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﻧﺒﺎﻟﺸﻪ
ﺳﻼﻣﺘﯿﻪ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ 5 ﻧﻔﺮﻩ ﻭ ﻫﺮ ﭘﻨﺞ ﻧﻔﺮ ﻭﺍﺳﺶ ﻣﯿﻤﯿﺮﻥ !
ﺳﻼﻣﺘﯿﻪ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﻫﺮﭼﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯿﮕﻪ ﻋﺰﯾﺰ ﺗﺮ ﻣﯿﺸﻪ !
ﻭ ﺧﺎﮎ ﺗﻮ ﺳــَـﺮ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﺜﺎﻝ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ
ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﻣﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﯾﻢ،ﺁﺧﺮﺷﻢ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻓﺖ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 21:1 | نویسنده : hamama |

سوال تست هوش از دخترا :
جای خالی رو پر کنید :  
..........0938
..........0937
..........0936
..........0935
..........0930
..........0916
..........0914
..........0915
..........0912
..........0918
..........0919
..........0910
..........0913
..........0917


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 21:0 | نویسنده : hamama |

اسم بچه هاي نسل آينده: :)))
.
.
.
.
.
.
.
مانيـــار ادمينيــان 
بيتـــا فتو آپلوديان
محمد رضا فيسبوکچي
اتنــــا تگ زاده
اميد لايک پور
پريــــا لايک شدگان
مهرداد لايکي
مژگان پـُـستی
هليــــا پيج پوکيده
محسن اکتيو نيا
زهره پيجيان
نگين ريکويست پور
کيانــا ريموو تگ نيا
مير کامنت الله بلاک زاده!


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 20:58 | نویسنده : hamama |

سلامتى اون پستى

 
كه هيشكى لايكش نكرد،

و طرف يواشكى پاكش كرد

بخاطر اینکه غرورش اجازه نداد

که تو این دنیای مجازی هم......

مثل دنیای کثیف واقعیش کم بیاره !!


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 20:54 | نویسنده : hamama |

کسایی که سر میزنن به این وبلاگ دمشون کوه آتشفشانی!

.

.

 love wallpapers for background hd wallpaper of love hdwallpaper


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 20:53 | نویسنده : hamama |

+آخی یادش بخیر!!!
ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻨﺪ ﺭﻓﺖ
ﮐﻮﺩﮐﯽ ﻫﺎﯾﻢ
ﺑﺎ ﺁﻥ ﺩﻭﭼﺮﺧﻪ ﯼ ﻗﺮﺍﺿﻪ ﺍﺵ
ﮐﺎﺵ ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﭘﻨﭽﺮ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ .......!


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 20:43 | نویسنده : hamama |

خانه ام ابری است...

 

سقف خانه ام بارانی است...

دیوارهای اتاقم رابغض گرفته...

پنجره ی اتاقم رادیده ای که خیس اشک است...

کلبه ای به رنگ اسمان دارم...

حال این روزهایم دیدنی است...

میدانی...

به سیاهی پرکلاغی میماند...

قطره های اشک برصورتم خوگرفته...

بوی بیکسی ازکوچه های بن بست زندگی به کلبه ام می اید...

هوای بیرون هم بیحس شده است انگارمرده...

دلم هوایت رامیکند دراین هوای نفس گیر...

گوشه ای کزکرده ام شکسته ترازدیروز...

پس چراخوردن این غصه هاتمام نمیشود...

اینه هم خسته شده ازنشان دادن دستهای خالیم...

وزلال میشودبرایم بودن انهایی که بایدباشندونیستند...

دراین کلبه ی متروک همه چی مهیاست...

دستهای سرد...

چشمان خیس...

قلب شکسته...

روح سرگردان...

تنهادرارزوی تابوتی هستم تاسنگینی این جسم بی جان و

بی فروغم رابه دوش بکشد...

اینجازمین است...زمین مرانخواست...

پس اسمان چه...

دراسمان جایی برایم هست...

فقط....

فقط...تکه ابری کوچک تاکلبه تنهاییم راازنوبسازم...

قول میدهم...

قول میدهم...من هرثانیه به جای ابرببارم...

فقط زیرپایم راخالی نکند...

نمیخواهم دوباره به زمین برگردم...

من به جای ابرمیبارم...

اشکهایم زلال زلال است...

...زلال ترازباران...

 


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 20:38 | نویسنده : hamama |

دختری باظاهری ساده ازخیابان گذشت که پسری درپیاده روبه اوگفت^^

چطوری سیبیلو!!!!!!!

دخترخونسردتبسمی کردوجواب داد

وقتی توابروبرمیداری ومورنگ میکنی وگوشواره میندازی ولنزمیزاری!!!!!!!!!

منم سیبیل میزارم تاجامعه احساس کمبودمردنکنه!!!

 

 

خداییش مردیکه ظاهردخترونه داشته باشه به طوروحشتناک غیرقابل تحمله!

همچنین دخترایی که تیپ پسرونه میزننداصلاخوشایندنیس!

 

اگه هرکسی خودش باشه چقدرخوبه!

وقتی اورجینال به دنیااومدی حیفه کپی ازدنیابری خودت باش!


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 20:37 | نویسنده : hamama |

 

احساس میکنم بعضی روزهابایدکمی دلتنگ شماباشم!

کمی پرت شماباشدحواسم...

نشنیده بگیریدازمن...

بدون گناهی کوچک هیچ نمیشودزندگانی کرد...

البته!اگربیاییدشایدعاشقتان شوم کم کم و...

برایتان شعرهای بزرگ هم میبافم...

من که ادمی مختصرم!

بی تعارف بی نگاه عاشقتان نمیتوانم بمانم...

میدانیدکه انقدرهاکسی نیستم من...

صلاح اگرمیدانیدپیرکه شدم...

سپیدشماباشدموهایم!!!

نوشته شده در چهار شنبه 12 تير 1392برچسب:,
  •  
  •  
  •  
  •  
  •  
  •  
ساعت 17:38 توسط دخترپابرهنه| 13 نظر |

بزرگترین نامردی اینه که مردی شعله های عشق رودرون یک زن

بدون اینکه قصددوست داشتنش روداشته باشه روشن کنه!

 

 

مردیه جنسه امامردونگی یه صفته که ربطی به جنسیت نداره وکم

نیس زنانی که ازیک مردهم مردترند!

 

 

تاریک بادخانه مردی که نمیجنگدبرای زنی که دوستش دارد!

 

 

باتمام زنانگی ات مردباش!اگرسراغ نگاهت راگرفتن بگوکه واگذارشده!

 

 

اغوش کسی رادوس دارم که بوی بیکسی بدهدنه بوی هرکسی!

 

 

هوس بازان کسی راکه زیبامیبینن دوست دارند!اماعاشقان

کسی راکه دوست دارن زیبامیبینند!

 

 

ای کاش بعضی هامیفهمیدنداحساس یک زن فروشی نیس

هدیه است!

 

 

زن به خاطرطبیعتش ضعیفه امادرمقابل سختی بیشترازیه مرد

تحمل داره...تنهاچیزی که زن روازپادرمیاره توخالی ازاب دراومدن

مردشه...................................................

 

 

انکه واقعاتورادوست داردبه سازارام بودنت کفایت میکندو......

هرگزازتونمیخواهدرقاصک سازهایش باشی!

 

 

 

به سلامتی دختری که نه منتظرمیمونه کسی خوشبختش کنه

نه اجازه میده کسی بدبختش کنه!

 

 

 

به سلامتی مردی که واسه گریه هات شونه میشه

واسه خنده هات دیوونه میشه!

 

 

 

امنیت دادن به یک زن یعنی محکم دستشوبگیری اروم توگوشش زمزمه کنی دوست دارم...تاوقتی بامنی حق

نداری غصه بخوری....من همیشه پیشتم...

بایدبهش یاداوری کنی که اغوش توامن ترین جای دنیاست

فقط برای اون.................................................


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 20:31 | نویسنده : hamama |

ا

ین شعررونوشتم واسه دختری که بابانداشت!

شایدزیادشبیه شعرنباشه ولی خب معنای قشنگی داره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

 

ی روزی زیر گنبدکبوددخترکی نشسته بودی

دخترک بابانداشت غصه هاش همتانداشت

توکلاس مدرسه زنگ نقاشی رسید

دخترک چشمای خیسه بابارو روی صفحه میکشید

بچه ها شادوقشنگ میکشیدن نقاشی رنگاورنگ

سارامدادرنگی نداشت اون فقط یه مشکی داشت

باهمون مدادسیاه ابرای تیره میکشید

قطره اشکی روی گونه هاش چکیدتابه نقاشی رسید

زیرابرای سیاه خودشوتنهامیدید

همون ابرای سیاه واسه اون میباریدن!خودشون بارونارومیکشیدن

اشک سارامیچکید...تایکی ازبچه هاچشمای خیسشوکه دید...

گفت خانوم ساراداره اشک میریزه...

ببینین که دفترش خیسه خیسه!!!

یه نفرتوی کلاس گفت خانوم ساراکه بابانداره...

چشم ساراواسه بابامیباره!!!

ساراپاشد..

باهمون دستای سردومهربون...نقاشی روبه همه نشون میداد...

گفت که من بابادارم

ببینین تونقاشی...این منم...اون بابایی

اگه دفترم خیسه...اون چشای مهربونه باباس که واسم اشک میریزه...

ساراواون چشمای خیس...یه دفعه دیدتوکلاس هیچکسی نیس

زنگ شادی رسیده...

بچه هاتوی حیاط میدویدن!انگاری که سارارونمیدیدن

ساراگفت خانوم بگین که میخواین به نقاشیم نمره بدین...

یه صدای مهربون بایه بغض نیمه جون...

زمزمه میکردتوگوش ساراجون

من به نقاشیت فقط یه بیست میدم

چون توچشمای توبابامودیدم!!!!!!!!!!

 

 


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 19:55 | نویسنده : hamama |

جمله زیبا با عکس, جملات کوتاه آموزنده


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 19:36 | نویسنده : hamama |

جمله زیبا با عکس, جملات کوتاه آموزنده


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 19:35 | نویسنده : hamama |

جمله زیبا با عکس, جملات کوتاه آموزنده


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 19:31 | نویسنده : hamama |

جمله زیبا با عکس, جملات کوتاه آموزنده


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 19:31 | نویسنده : hamama |

جمله زیبا با عکس, جملات کوتاه آموزنده


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 19:27 | نویسنده : hamama |

 

داستان خواندنی مرد نابینا

 

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.

 

عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.

 

مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 1:15 | نویسنده : hamama |

 

داستان زیبای آخه من یک دخترم !!!

 

مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود. من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشی‌هایم هم متوجه نقص عضو او نمی‌شدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی می‌کردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچه‌ها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه می‌کردند و پدر و مادرها که سعی می‌کردند سوال بچه خود را به نحوی که مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه این موضوع می‌شدم و گهگاه یادم می‌افتاد که مامان یک چشم ندارد...

 

یک روز برادرم از مدرسه آمد و با دیدن مامان یک‌دفعه گریه کرد. مامان او را نوازش کرد و علت گریه‌اش را پرسید. برادرم دفتر نقاشی را نشانش داد. مامان با دیدن دفتر بغضی کرد و سعی کرد جلوی گریه‌اش را بگیرد. مامان دفتر را گذاشت زمین و برادرم را درآغوش گرفت و بوسید. به او گفت: فردا می‌رود مدرسه و با معلم نقاشی صحبت می‌کند. برادرم اشک‌هایش را پاک کرد و دوید سمت کوچه تا با دوستانش بازی کند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشی داداش را نگاه کردم و فرق بین دختر و پسر بودن را آن زمان فهمیدم.

 

موضوع نقاشی کشیدن چهره اعضای خانواده بود. برادرم مامان را درحالی‌که دست من و برادرم را دردست داشت، کشیده بود. او یک چشم مامان را نکشیده بود و آن را به صورت یک گودال سیاه نقاشی کرده بود. معلم نقاشی دور چشم مامان با خودکار قرمز یک دایره بزرگ کشیده بود و زیر آن نمره ۱۰ داده بود و نوشته بود که پسرم دقت کن هر آدمی دو چشم دارد. با دیدن نقاشی اشک‌هایم سرازیر شد. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه و مامان را که داشت پیاز سرخ می کرد، از پشت بغل کردم. او مرا نوازش کرد. گفتم: مامان پس چرا من همیشه در نقاشی‌هایم شما را کامل نقاشی می‌کنم. گفتم: از داداش بدم می‌آید و گریه کردم...

 

مامان روی زمین زانو زد و به من نگاه کرد اشک‌هایم را پاک کرد و گفت عزیزم گریه نکن تو نبایستی از برادرت ناراحت بشوی او یک پسر است. پسرها واقع بین‌تر از دخترها هستند؛ آنها همه چیز را آنطور که هست می‌بینند ولی دخترها آنطورکه دوست دارند باشد، می‌بینند. بعد مرا بوسید و گفت: بهتر است تو هم یاد بگیری که دیگر نقاشی‌هایت را درست بکشی...

 

فردای آن روز مامان و من رفتیم به مدرسه برادرم. زنگ تفریح بود. مامان رفت اتاق مدیر. خانم مدیر پس از احوال‌پرسی با مامان علت آمدنش را جویا شد. مامان گفت: آمدم تا معلم نقاشی کلاس اول الف را ببینم. خانم مدیر پرسید: مشکلی پیش آمده؟ مامان گفت: نه همینطوری. همه معلم‌های پسرم را می‌شناسم جز معلم نقاشی؛ آمدم که ایشان را هم ملاقات کنم.

 

خانم مدیر مامان را بردند داخل اتاقی که معلم‌ها نشسته بودند. خانم مدیر اشاره کرد به خانم جوان و زیبایی و گفت: ایشان معلم نقاشی پسرتان هستند. به معلم نقاشی هم گفت: ایشان مادر دانش آموز ج-ا کلاس اول الف هستند.

 

مامان دستش را به سوی خانم نقاشی دراز کرد. معلم نقاشی که هنگام واردشدن ما درحال نوشیدن چای بود، بلند شد و سرفه‌ای کرد و با مامان دست داد. لحظاتی مامان و خانم نقاشی به یکدیگر نگاه کردند. مامان گفت: از ملاقات شما بسیار خوشوقتم. معلم نقاشی گفت: من هم همینطور خانم. مامان با بقیه معلم‌هایی که می‌شناخت هم احوال‌پرسی کرد و از اینکه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهی و از همه خداحافظی کرد و خارج شدیم. معلم نقاشی دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحالیکه صدایش می لرزید گفت: خانم من نمیدانستم...

 

مامان حرفش را قطع کرد و گفت: خواهش میکنم خانم بفرمایید چایتان سرد می شود. معلم نقاشی یک قدم نزدیکتر آمد و خواست چیزی بگوید که مامان گفت: فکر می‌کنم نمره ۱۰ برای واقع‌بینی یک کودک خیلی کم است. اینطور نیست؟ معلم نقاشی گفت: بله حق با شماست. خانم نقاشی بازهم دستش را دراز کرد و این بار با دودست دست‌های مامان را فشار داد. مامان از خانم مدیر هم خداحافظی کرد.

 

آن روز عصر برادرم خندان درحالی‌که داخل راهروی خانه لی‌‌لی می‌کرد، آمد و تا مامان را دید دفتر نقاشی را بازکرد و نمره‌اش را نشان داد. معلم نقاشی روی نمره قبلی خط کشیده بود و نمره ۲۰ جایش نوشته بود. داداش خیلی خوشحال بود و گفت: خانم گفت دفترت را بده فکر کنم دیروز اشتباه کردم بعد هم ۲۰ داد. مامان هم لبخندی زد و او را بوسید و گفت: بله نقاشی پسر من عالیه!

 

و طوری که داداش متوجه نشود به من چشمک زد و گفت: مگه نه؟

 

من هم گفتم: آره خیلی خوب کشیده، اما صدایم لرزید و نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. داداش گفت: چرا گریه می‌کنی؟

 

گفتم آخه من یه دخترم!


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : دو شنبه 27 مرداد 1392برچسب:, | 23:53 | نویسنده : hamama |

در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.

 

یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.


مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.


هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "


مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. " موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.


مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.


این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : یک شنبه 27 مرداد 1392برچسب:, | 23:52 | نویسنده : hamama |

 

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.

 

آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:


عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.


ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.


حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : یک شنبه 27 مرداد 1392برچسب:, | 23:51 | نویسنده : hamama |

 

داستان استاد زرنگ و دانشجوها

 

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند.

 

اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و

 

از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.».....استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند.

 

چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند....آنها به اولین مسأله نگاه کردند که ۵ نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال ۹۵ امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود:

 

" کدام لاستیک پنچر شده بود ؟"


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : یک شنبه 27 مرداد 1392برچسب:, | 23:21 | نویسنده : hamama |

 

داستان زیبای نیکی کردن

 

روزی روزگاری پسرك فقیری زندگی می كرد كه برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می‌كرد.از این خانه به آن خانه می‌رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد كه تنها یك سكه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود كه شدیداً احساس گرسنگی می‌كرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا كند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز كرد. پسرك با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یك لیوان آب درخواست كرد. دختر كه متوجه گرسنگی شدید پسرك شده بود بجای آب برایش یك لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر كشید و گفت : چقدر باید به شما بپردازم؟. دختر پاسخ داد: چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته كه نیكی ما به ازایی ندارد*. پسرك گفت: پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می‌كنم.

 

سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشكان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام كنند.

 

دكتر هوارد كلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی‌كه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حركت كرد. لباس پزشكی اش را بر تن كرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه اورا شناخت.

 

سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام كند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یك تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دكتر كلی گردید.

 

آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دكتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن‌را درون پاكتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.

 

زن از باز كردن پاكت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود كه باید تمام عمر را بدهكار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاكت را باز كرد. چیزی توجه اش را جلب كرد. چند كلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته انرا خواند: بهای این صورتحساب قبلاً با یك لیوان شیر پرداخت شده است.

 

* : فکر کنم منظور این بوده که برای نیکی کردن نمیشه قیمتی گذاشت!


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : یک شنبه 27 مرداد 1392برچسب:, | 23:12 | نویسنده : hamama |

داستان,داستانهای خواندنی

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.


بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.


ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار"


دخترک پاسخ داد: "عمو! نمی‌خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟ "


بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟


و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : شنبه 26 مرداد 1392برچسب:, | 20:22 | نویسنده : hamama |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.