ا
ین شعررونوشتم واسه دختری که بابانداشت!
شایدزیادشبیه شعرنباشه ولی خب معنای قشنگی داره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ی روزی زیر گنبدکبوددخترکی نشسته بودی دخترک بابانداشت غصه هاش همتانداشت توکلاس مدرسه زنگ نقاشی رسید دخترک چشمای خیسه بابارو روی صفحه میکشید بچه ها شادوقشنگ میکشیدن نقاشی رنگاورنگ سارامدادرنگی نداشت اون فقط یه مشکی داشت باهمون مدادسیاه ابرای تیره میکشید قطره اشکی روی گونه هاش چکیدتابه نقاشی رسید زیرابرای سیاه خودشوتنهامیدید همون ابرای سیاه واسه اون میباریدن!خودشون بارونارومیکشیدن اشک سارامیچکید...تایکی ازبچه هاچشمای خیسشوکه دید... گفت خانوم ساراداره اشک میریزه... ببینین که دفترش خیسه خیسه!!! یه نفرتوی کلاس گفت خانوم ساراکه بابانداره... چشم ساراواسه بابامیباره!!! ساراپاشد.. باهمون دستای سردومهربون...نقاشی روبه همه نشون میداد... گفت که من بابادارم ببینین تونقاشی...این منم...اون بابایی اگه دفترم خیسه...اون چشای مهربونه باباس که واسم اشک میریزه... ساراواون چشمای خیس...یه دفعه دیدتوکلاس هیچکسی نیس زنگ شادی رسیده... بچه هاتوی حیاط میدویدن!انگاری که سارارونمیدیدن ساراگفت خانوم بگین که میخواین به نقاشیم نمره بدین... یه صدای مهربون بایه بغض نیمه جون... زمزمه میکردتوگوش ساراجون من به نقاشیت فقط یه بیست میدم چون توچشمای توبابامودیدم!!!!!!!!!!
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط:
برچسبها: